علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 10 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

سیسمونیِ پیشنهادی ِ من

              به سفارشِ شادی ِ عزیزم                  اینم سیسمونی گل پسر ِ ما   سرویس بهداشتی حمام(شامپو بچه و لوسیون و پماد و ...) (ایرانی یا خارجی) سرویس حوله ی حمام (شامل حوله لباسی و حوله ی کوچک و لیف و دمپایی و ...) (تا یک سال) وان و سرویس حمام (سطل و گیره لباس و دستشویی فرنگی پلاستیکی و ...) حوله لباسی (بزرگتر از یک سال) شونه و برس ست ِ ناخن گیر، قیچی و سوهان زانوبند (تازگیها شنیده ام که شاید  برا پای بچه ها ضرر داشته باشه، نمیدونم چقدر موثقه؟) پیش بند (لباسی(آستین دار)  و ساده) پد ِ سینه (برای مادر)  ...
17 ارديبهشت 1392

در تکمیلِ پست قبل

به قولِ  آقای فرهنگ   ، وقتی آدما میخوان  انجامِ یه کارِخوبی روشروع کنن و یا یه عادت بد رو ترک کنن کائنات میاد به جنگشون، با اینکه تا دیروز مثلا چه دروغ میگفتی چه نمیگفتی برات خیلی فرقی نداشته، دقیقا از روزی که تصمیم میگیری عادت بد دروغگویی رو کنار بذاری یه عالمه موقعیت برات پیش میاد که همون روز هزار بار میگی کاش میشد از فردا دروغگویی رو کنار بذارم، و به خاطر منافع مادی و یا غیر مادیت بارها ارزو میکنی کاش میتونستی به دروغ متوسل شی،  این بازی روزگاره، این انرژی کائناته که باهات این روشو پیش میگیره تا ببینه چند مرده حلاجی؟! بهت بگه اگه مردش هستی ادامه بدی و وگرنه خودت و دیگرانو معطل نکنی، تو پست قبل ...
14 ارديبهشت 1392

اولین روز مادرِ یک مادر

  زندگی را بخش می کنم زنـ ... دِ ... گی دو حرف اول بهار و شروع زندگی ست : زن روز زن ؛ روز اولین بخش سه گانه زندگی بر مادران؛ زنان و دختران (شیرزنان آینده ایران) مبارکباد     روزهایی که گذشت  همه و همه چیز به اشکال مختلف روز زن و روز مادر را  یادآوری میکردند و من با خودم  به جشنِ منحصر به فرد و مراسم سورپریز کنانی که همسرم در اولین سال ِ مادر شدنم برایم تدارک خواهد دید می اندیشیدم، و نگران بودم از اینکه اگر خدای نکرده نتیجه ی  تلاشهایش به شکلی  کمتر از تصورات ذهنی ام محقق شوند ممکنست گله گذاری من او و خودم را از مسیر رضایت و شادکامی خارج کرده و  محفلمان را...
11 ارديبهشت 1392

دلتنگی عجیب و غریبِ من

جمعه بعد از ظهر، گوشه ای از مکالمات من و همسری:   -من: راستی عزیزم دلت برا پارسال این موقع تنگ نشده؟ -همسری: پارسال این موقع؟! -من: آره دیگه، برا بارداریم، دلت برا روزایی که حامله بودم تنگ نشده؟ دوست نداشتی الان اون روزا بود و منتظر اومدن نی نیمون بودیم؟ -همسری: نه بابا چی بود اون روزا! پر استرس و نگرانی بود، همش میترسیدم نکنه برا تو و بچه یه مشکلی پیش بیاد، خدای نکرده بچه سالم نباشه و یا هزار تا ترس دیگه -من: درسته ولی من خیلی اون روزا رو دوست داشتم، پر بود از  انتظار که همراه شده بود با کلی حس و حال خوب -همسری: برا من که بیشتر از شیرینی سختی و تلخی داشت -من: حالا  خوبه همه ی سختیهاشو من کشیدم و شما انقده...
9 ارديبهشت 1392

پسری و پدربزرگ و مادربزرگهایش

 من از اون دسته آدمایی هستم که به قول همسرم از ارتباط دادن آدمها به هم و تحکیم روابط و ایجادِ  صلح و صفا بینشون اون هم به هر قیمت خیلی لذت میبرم، با اینکه بین خونواده های من و همسرم یه کمکی تفاوت اخلاقی و ... وجود داره که گاهی سبب ایجاد یک میکرو سوء تفاهماتی میشه و هر بار به خودم گوشزد میکنم که لزومی نداره حتما هر دو طرفو با هم دعوت کنی، باز گاهی اوقات فراموشم میشه و هوای با هم دیدنشون به سرم میزنه (البته بگم هر دو طرف کاملا به دیدار هم علاقه و اشتیاق نشون میدن اون هم اشتیاق واقعی)، دیشب برای اولین بار بعد از به دنیا اومدن پسرمون، میزبان پدر و مادر خودم و همسرم بودیم به علاوه ی خواهر و مادر بزرگم، اتفاق خاص و قابل ذکری پیش نیوم...
6 ارديبهشت 1392

یک روز معمولی با تو که خاص ترینی

این روزها مدام در حال ثبت شیرینکاری هایت هستیم، کارهای جدید و یا صداهای جدید، اما عزیز دلم میدانم که سالهایی نه چندان دور، دلمان برای نه فقط چنین شیرینیهایی از تو بلکه برای معمولی ترین حالاتت که باز هم بی نظیر و تکرار ناشدنیند  تنگ خواهد شد، برای بیدار شدن از خوابت که در اکثر مواقع با لبخندی زیبا قرین است، برای نگاههای پر نفوذ و عمیقت که گویی حرفها در خود نهفته دارد، برای بازی و شیطنتهایت که گاهی بیش از طاقت و انرژی  ماست، برای غذا خوردن های پر مشقتت، برای قفل کردن دهان کوچکت و برای باز کردن بیش از اندازه اش برای انچه بیش از حد دوستش میداری، برای چشمان خمار از خواب اما مشتاق دیدن و کنجکاوی کردنت، برای لحظات زیبای...
4 ارديبهشت 1392

مثلِ بچه ها...

یادمه اوایل آشنایی من و همسرم، وقتی که از دستش  ناراحت میشدم و باهاش یه کمکی قهر میکردم (البته به قول همسرم وقتی که قهر  هستم باید هم باهاش حرف بزنم و هم نگاهش کنم، که فکر کنم دیگه اسمش قهر نباشه  ) بهم میگفت بیا مثل بچه ها باشیم، " وقتی مامانشون دعواشون میکنه باز هم اولین و آخرین جایی که بهش پناه مییرن و در آغوشش زار زار گریه میکنن همون آغوش مادرشونه"، موقع ناراحتی از هم دور نشیم و عقده ی دلگیری ها و ناراحتیهامونو در آغوش هم باز کنیم... تا قبل از مادر شدنم زیاد این حرفشو جدی نمیگرفتم اما حالا به خوبی میفهمم که چقدر این کارِ بچه ها معنی داره و قابل تامل و تاسی. حالا میفهمم چطور وجودِ مادر برای فرزندش در تمام حالات و احوال ...
1 ارديبهشت 1392